خدایا چرا  ...؟؟؟

نه اونقدر بهت نزدیک بودم که بخوام بهت گلایه کنم ...نه اونقدر دور ...

نمی دونم ؟ همیشه فکرمی کردم دارم  جوری زندگی می کنم که تو می پسندی ...

چیکار کردم ؟؟چیکارکردم که تو نپسندیدی ...؟؟؟!!

عصر جمعه بدی بود ؛ وقتی ذهن ادم پر میشه از حرفای نگو ! حرفایی که نباید و نمی تونی به کسی بگی ؛فقط خودتی و خودت و عصر جمعه تلخی که دهن ادمو آسفالت می کنه !

-موقع ساختنش عین بچه ها ذوق کرده بودم؛با عشق و علاقه زیاد ساختمش؛که شاید یه روزی؟ اما امروز سوزوندمش ...مثه آیینه دق شده بودم رو دیوار ! با سوختنش همه احساس احمقانه من هم سوخت و رفت پی کارش !!

- بعضی وقتا ؛بعضی حرفا بدجوری دل ادمو می سوزونه ؛ جوری که هیچ چیزی و هیچ کسی نمی تونه از سوزش اون کم کنه ؛ شاید خوب بشه اما جای اون همیشه تو دلت باقی می مونه ؛باقی می مونه که تو دیگه احمق نشی ؛که دیگه خر نشی؛ که دیگه ملعبه دست دیگران نشی...

- کلیله دمنه می خوندم امروز ..

و بدان که اگر درختی ببرند آخر از بیخ او شاخی جهد و ببالد تا به قرار اصل باز شود، و اگر به شمشیر جراحتی افتد هم علاج توان کرد و التیام پذیرد، و پیکان بیلک کاه در کسی نشیند بیرون آوردن آن هم ممکن گردد، و جراحت سخن هرگز علاج‌پذیر نباشد، و هر تیر که از گشاد زبان به دل رسد بر آوردن آن در امکان نیاید و درد آن ابدالدهر باقی ماند!!