یک بهمن روز تولدم بود .خیلی از دوستام که مشکین یودن بهم اس دادن و بهم تبریک گفتن . اخه من  اون روز

مشکین نبودم.بدجوری دلم گرفته بود ساعت ۷بعد از ظهر بود که از خونه دانشجویمون زدم بیرون تا ساعت ۱

شب بود که بیرون بودم.همش داشتم به ماهرخ فکر می کردم که با این که می دونست امروز روز تولدمه چرا

بهم تبریک نگفته.هم اتاقیام زنگ زذن که  دیر وقته و بیا خونه.منم برگشتم خونه.وقتی وارد خونه شدم دیدم

بچه کلی واسم تدارک تولد دیدن و منو با این کارشون واقعا شرمنده کردنوهنوز ساعت دو و نیم شب بود که

همه داشتن می رقصیدن ولی من باز تو فکر فرو رفته بودم و هر قد زنگ می زدم از ماهرخم خبری نبود.خلاصه

همه چیز تموم شد و هر یکی از بچه تو گوشه ای گرفتن خوابیدیم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یه اس ام

اس اومدم .دیدم ماهرخ هست که ساعت ۵ صبح تولدم رو بهم تبریک گفته.

خلاصه روز خوبی پیش بچه ها بود برام .ولی از دست ماهرخ کمی دلگیرم .اونم گفت که تلافی می کنه کارش

رو.